به گزارش شهرآرانیوز؛ با یک عرقچین سیاه و یک پیراهن سفید ساده، یک پله ایستاده بالاتر از باقی میهمان ها، سرش را انداخته پایین و مابقی حضار دارند به مجری برنامه نگاه میکنند که با آب و تاب ویژهای از روی یک لوح تقدیر نفیس، از حاج علی میگوید: «بزرگ خانوادهای ایثارگر و برادر شهید و پدر شهید و اهل جبهه و جنگ در دوران دفاع مقدس، خادم و خدمتگزار زائران و مجاوران حریم ملک پاسبان علی بن موسی الرضا (ع)، طلایه دار مبارزه با قیام در سالهای اولیه نهضت امام خمینی (ره) در خراسان...»
حالا یکی یکی دارد عرق شرم روی پیشانی اش ظاهر میشود و هنوز چشم از گلهای قالی برنداشته. معذب است. مجری هر چه میگوید حقیقت دارد، اما او با آن مو و محاسن سپید، اهل این دست مراسم نیست. «نیم قرن صبر و بصیرت و همراهی با امامت رهبری امت اسلام در طول سالهای انقلاب اسلامی و به ویژه بیش از نیم قرن نعمت همراهی و هم نشینی با سید و سالار بسیجیان، نائب امام زمان (عج)، حضرت آیت ا... العظمی سیدعلی خامنه ای...» حالا همین نیم پلهای را هم که بالاتر از دیگران ایستاده بود، پایین میآید و شانه به شانه دیگران میایستد. خیال ندارد سرش را بالا بگیرد. مجری دست بردار نیست.
دارد تمام پنجاه شصت سال گذشته زندگی اش را میآورد برابر چشم هایش. آرام آرام بی اراده تسلیم قوه خیال میشود و برمی گردد به سالهای جوانی. به ایامی که میرفت مینشست پای درس تفسیر آیت ا... سیدهاشم نجف آبادی، جد مادری رهبر معظم انقلاب. نوجوان بود. نیمی از روزش را میرفت مدرسه گوهرشاد، نیم دیگرش را پا به پای برادر و پدرش توی کاروان سرای چوب و زغال با چم و خم بازار آشنا میشد. از همان روزها راهش با رژیم پهلوی سوا بود. هر روز درگیری و چالش با مأموران حکومتی، داستان میشد.
حالا دیگر حواسش را از تمجیدهای مجری برنامه دزدیده بود و رسیده بود به خاطره روز تولد. تولد دوبارهای در ابتدای سالهای جوانی که به واسطه آشنایی با رهبر معظم انقلاب، فصل تازهای در زندگی اش گشود. قصه برادری و رفاقت این دو، از جلسات تفسیر قرآن خصوصی منزل آیت ا... خامنهای آغاز شد. به خودش آمد دید رازدار ناگفته هایشان شده. هم پای روزهای خوب و بد سالهای پرالتهاب انقلاب، حتی تا پشت میلههای زندان، به رفاقت خالصانه اش پایبند بود. او جوری جایش را در دل آیت ا... خامنهای باز کرده بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نفس به نفس در شکل گیری نهادهای نوپای انقلاب اسلامی زحمت میکشید.
یک دورهای رفت تهران و به درخواست آیت ا... خامنهای در ساختمان ریاست جمهوری مستقر شد، اما با رحلت امام (ره)، همه چیز تغییر کرد. بعدها تصویر آن روزها را در کتاب «متولد ۴۲» این گونه توصیف کرد: «وقتی از بالای پلهها نگاه میکردم و ایشان عصازنان از پلهها بالا میآمدند من آن آقایی را که میشناختم ندیدم.
آقا نه رئیس جمهور امروز صبح بود و نه رئیس شورای عالی دفاع، نه امام جمعه تهران و نه آقای خامنهای که در درس تفسیر دیده بودم و نه آن مردی که در ایرانشهر دیده بودم و نه آقایی که صبح از ساختمان رفته بود؛ آقای قبلی نبود، شخصیت دیگری بود.» او هم دیگر آن آدم سابق نبود. انقلاب و تحولات پس از آن، حالا با رفتن امام (ره)، از آنها آدمهای دیگری ساخته بود.
آیت ا.. خامنهای که به رهبری رسید، حاج علی مأمور شد برگردد مشهد، تولیت حسینیه آیت ا... سیدجواد خامنهای را برعهده بگیرد. از آن زمان، دیگر مشهد را ترک نکرد. رسالت تازه اش را گذاشت روی چشم هاش و حالا که اینجا بود، برایش غریب میآمد این دست بزرگداشت ها. به گمان خودش داشت قوت و ته ماندههای جانش را خرج خدمت به نظام و اسلام میکرد. منتی نبود.
حالا دیگر با صدای صلوات جمعیت حاضر در مراسم به خودش آمده بود. مجری برنامه، اعتراف میکند حاج علی آقای شمقدری از چند و، چون این مراسم بی خبر بوده و حاج علی همین طور که سری تکان میدهد، خاضعانه میکروفن را از دست او میگیرد: «پناه بر خدا، پناه بر خدا، پناه بر خدا، ما که کسی نیستیم. ما این چیزهایی که میگویند نیستیم.». پایان مراسم به طنین صدای اذان مزین میشود.
حاج علی میرود برای وضو. بی اختیار خاطرش کشیده میشود به خاطره سفر پاکستان. آنجایی که آیت ا... خامنهای سخنرانی اش به وقت نماز عصر کشیده شده بود و استقبال از رئیس جمهور کشورمان، جمعیت زیادی را جمع کرده بود. برادری با رهبر معظم انقلاب و مشایعت ایشان در مسیر پرفرازونشیب انقلاب، به تمام دشواریهای راه میارزید. او تک به تک موهای سیاهش را در این مسیر سفید کرده بود و حالا اگر لطفی به او میشد، از برکت قدم گذاشتن در مسیر انقلاب بود. قدمهایی بی چشمداشت که مسیر زندگی اش را به سمت عاقبت به خیری میبرد.
در پی درگذشت حاج علی شمقدری رهبر معظم انقلاب پیامی صادر کردند که در بخشی از آن آمده است: «این جانب در بیش از نیم قرن آشنایی با این برادر باایمان و پرتلاش، همواره او را در جبهه حق، به پایداری و غیرت و صدق و وفا شناخته و از او جز نیکی و مجاهدت ندیده ام، رحمت و رضوان خدا بر او باد.»
کتاب «متولد ۴۲» به کوشش سیدعلیرضا مهرداد، حاصل ۳۵ جلسه مصاحبه با حمیدرضا صدوقی از پژوهشگران حوزه دفاع مقدس با مرحوم علی شمقدری است. مهرداد در این کتاب خاطرات حاج علی شمقدری و رفاقت پنجاه ساله او با رهبر معظم انقلاب را در ۲۸۷ صفحه روایت میکند که مشتمل بر پانزده فصل است: «متولد خرداد ۱۳۴۲»، «از جلسه تا مبارزه»، «در محضر استاد»، «زندان به زندان»، «آرام، ولی پویا»، «در تبعید»، «۱۲۰ روز»، «مرادت اینجاست»، «این همه کار»، «با تو کار دارم»، «می خواهم بروم قم»، «سفرها»، «روزهای خیلی سخت»، «بنشین پای درد دلشان» و «به روایت تصویر». این اثر، نخستین دفتر از مجموعه «در حدیث دیگران» است که انتشارات انقلاب اسلامی در سال ۱۴۰۱ به چاپ رسانده است.